loading...
پرده ی خیال
محمد حسن زاده بازدید : 6514 پنجشنبه 03 مهر 1393 نظرات (0)

 

اي نم نم باران چه خبر آن سوي پرچین

از مزرعه ي گندم و صحرايُ پر از چین

اينجا همه لب تشنه ي يک جرعه بھارند

اي باد بهاری چه خبر از ده پايین؟

اي شعر ز ما بگذر و بگذار که امشب

لختي سر راحت بگذاريم به بالین

تا مثل غزل فاش شوم بر در و ديوار

اي کاش که صد تکّه شوي اي دل خونین

بر جامه ي من بوي تو جا مانده از آن شب

عمري است که مي ترسم از اين باد خبرچین

ھر روز ھوالباقي و باقي ھمه ديوار

نفرين به تو اي کوچه ي نفرين شده، نفرين

هان کیست که می آید و شهنامه و یاهو

انداخته بر شانه و جا داده به خورجین

اين مرد که کشکولش، سرشار ترانه است

اين مرد که آورده ھزاران گل آمین

شايد که ببارند بر اين کوچه، ملائک

شايد بگريزند از اين خانه، شیاطین

نّقال نشسته است کناري و سیاوش

آرام فرو مي چکد از پرده ي چرمین...

شعر از سعید بیابانکي 

باز این چه شورش است مگر محشر آمده

خورشید سر برھنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی

این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست

این شاه کم سپاه که بی لشکر آمده

یاران نظر کنید به پھلو گرفتنش

این کشتی نجات که بی لنگر آمده

"شاعر شکست خورده ی توفان واژه هاست "

یا این غزل بھانه ی چشم تر آمده ؟

بانگ فیاسیوف خذینی است بر لبش

خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ

اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگان سوخته لب تشنگی بس است

سر برکنید ساقی آب آور آمده

این ساقی علم به کف بی بدیل کیست ؟

عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده

این ساقی رشید که در بزم می کشان

بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده

آتش به خیمه های دل عاشقان زده

این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده روزه بگیرید نخل ها

نخل امید رفته ولی بی سر آمده

جای شریف بوسه ی پیغمبر خداست

این نیزه ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود

امشب به خون نشسته به تشت زر آمده

ای دست پر سخاوت روشن گشوده شو

در یوزه ای به نیت انگشتر آمده

بوی بهشت دارد و همواره زنده است

این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم

هفتاد و دومین گل از خون بر آمده

لب واکن از هم ای تن بی سر حسین من !

حرفی به لب بیار ببین خواهر آمده

شعر از سعید بیابانکی 

عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد

اشک هر صبح به دیدار تو بر می خیزد

ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست

گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد

مگر ای دشت عطش نوش گناھی داری

کاسمان نیز به انکار تو بر می خیزد

تو به پا خیز و بخواه از دل من بر خیزد

حتم دارم که به اصرار تو بر می خیزد

شعر می خوانم و یک دشت غم و آھن و آه

از گلوی تر نیزار تو بر می خیزد

مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات

که از ان بوی علمدار تو بر می خیزد

پاس می دارمت ای باغ که ھر روز بھار

به تماشای سپیدار تو بر می خیزد

ای که یک قافله خورشید به خون آغشته

بامداد از لب دیوار تو بر می خیزد

کیستم من که به تکرار غمت بنشینم

عشق ھر روز به تکرار تو بر می خیزد

شعر از سعید بیابانکی 

مبتلا کرده ست دلھا را به درد دوری اش

نرگس پنھان من با مستی اش ، مستوری اش

آه می دانم که ماه من سرک خواھد کشید

کلبه ی درویشی ام را با ھمه کم نوری اش

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش

گوش ھا مست تغزل ھای نیشابوری اش

یک دم _ ای سرسبزی یک دست ! _ در صور ات بَِدم

تا بھاران دم بگیرد با گل شیپوری اش

ماه می گردد به دنبال تو ھر شب سو به سو

آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است

لا به لای نسخه ی سرخ ابومنصوری اش

بوسه نه جمع نقیضین است در لب ھای او

روزگار تلخ من شیرین شده از شوری اش

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر

ابرھای آسمان ھا پرده ھای توری اش

شعر از سعید بیابانکی 

نه از این کوه صدایی نه در این دشت غباری

نه به این روز امیدی نه از آن دور سواری

آنقدر لالۀ وارونه در این کوه نشسته ست

که نمانده ست به پیراھنت ای دشت غباری

بس که خون و غزل و خاطره پاشید به دیوار

بر نمی آید از این طبع پریشان شده کاری

شب و خرناس گرازان ،نه کلیدی نه چراغی

باغ عریان و ھراسان، نه ترنجی نه اناری

دم مسموم که پیچید در این کوچۀ بن بست

که نی افتاد کناری قلم افتاد کناری

آی خورشید تباران ھمه فانوس بیارید

تا بگردیم پی آینه ای ، آینه داری

سبدی واژه بیارید و بھاری گل و افسوس

تا بسازیم برای غزلی ناب مزاری

چه شد آن یار سفرکرده که چون موج رھا بود

زیر پیراھن باران زده اش تازه بھاری

مانده زان یار که چون خاطره پر ریخته در باد

قلمی بی سر و، ته ماندۀ چشمان خماری

برس ای عشق به داد دل ما چشم به راھان

نه از این کوه صدایی نه از آن دور سواری

شعر از سعید بیابانکی

با من چه کرده است ببین بی ارادگی

افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی

جای ترنج، دست و دل از خود بریده ام

این است راز و رمز دل از دست دادگی

ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ھا

افتادگی شنیده ام و ایستادگی

روحی زلال دارم و جانی زلال تر

آموختم از آینه ھا صاف و سادگی

با سکّه ھا بگو غزلم را رھا کنند

شاعر کجا و تھمت اشراف زادگی ...

شعر از سعید بیابانکی 

در فغان آرید نای ھفت بند عشق را

تا بخوانیم شعر زیبا و بلند عشق را

زرد کوه درد سنگین است روی شانه ام

بر کدامین دوش بگذارم سھند عشق را

مجمر جان مرا از داغ ھا لبریز کن

تا به رقصی گرم وادارم سپند عشق را

می پسندد قامتم را در لباس زخم ھا

می پسندم خاطر زیبا پسند عشق را

غنچه طبعم ھوای لب گشایی کرده است

بر لبم مھمان کن امشب نوشخند عشق را

ھفت بند جان من دارد ھوای سوختن

در فغان آرید نای ھفت بند عشق را

شعر از سعید بیابانکی 

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من

کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

غزل برای تو سر میُبرم، عزیزترین!

اگر شبانه بیایی بھ میھمانی من

چنین که بوی تنت در رواق ھا جاری است

چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟

عجب حکایت تلخی است نا امید شدن

شما کجا و من و چادر شبانی من؟

در این تغّزل کوچک، سرودمت ای خوب

خدا کند که بخندی به ناتوانی من

به پای بوس تو آیینه دستچین کردم

کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

شعر از سعید بیابانکی 

از بس گلایه و غم از روزگار دارد

آیینه روزگاری است، گرد و غبار دارد

ھر عابری در این شھر یک مرده ی عمودی است

این شھر تا بخواھید، سنگ مزار دارد

این آسمان بعید است، بی روشنا بماند

از بس ستاره ھای دنباله دار دارد

غم های بی نهایت، عشاق بی کفایت

من بی حساب دارم، او بی شمار دارد

در عین سر به زیری، سر مست و سربلند است

چون تاک ھر که خانه بالای دار دارد

عشق اناری ام را از من ربود دارا

من عاشق انارم، سارا انار دارد....

شعر از سعید بیابانکی 

آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست

با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مھم و جدی است

لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ

معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه

با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید ھول و پرخور بود ھا

پیش فامیل مقابل آبروداری کنید

میوه، شیرینی، شب پاتختی مان ھم لازم است

پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی

دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان

پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

ھرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر

ھدیه را ھم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب

کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه

چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به ھمراه موزیک

دست و پا را استفاده، آن ھم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا ھرچه ھست

از ھنرھاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای

پس نباید حرکات نابه هنجاری کنید

کی دلش می خواھد آخر در بیاید سی دی اش؟

با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نھایت، مجلس ما را مزین با حضور

بی ادا و منت و ھر گونه اطواری کنید...

شعر از سعید بیابانکی 

عمری خطاب کردند ناخورده مست مارا

آویختند چون تاک از داربست ما را

آیینه وار بودیم ھمراز سینه صافان

آن آھنین دل آمد درھم شکست ما را

دلبسته ی نگاِه آن آتشین نگاهیم

بگذار تا بنامند آتش پرست ما را

دزدانه تا کی و چند این پرده را برانداز

بگذار تا ببینند ساغر به دست مارا

بی حد زدند مارا از حد گذشته بودیم

شادیم از آنکه دیدند هشیار و مست ....ما را !

شعر از سعید بیابانکی 

بگذار این شاعر جوانی کرده باشد

با واژه ھا نامھربانی کرده باشد

بگذار ما را باد با خود برده باشد

تنھایی ما را جھانی کرده باشد

بگذار بین دوستان و دشمنانت

خنجر فقط پادرمیانی کرده باشد

می داند احوال من بی برگ و بر را

ھرکس کھ عمری باغبانی کرده باشد

کی دیده ای یک زنبق ھفتاد و یک برگ

بالای نی شیرین زبانی کرده باشد

ای گل ! نبینم نشنوم دست پلیدی

لب ھایتان را خیزرانی کرده باشد ...

شعر از سعید بیابانکی 

از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم

یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم

چون شانه دست در سر زلف تو می زنم

کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم

من خواب دیده ام که تو از راه می رسی

چیزی نمانده است که پر در بیاورم

من چارده شب است به این برکه خیره ام

شاید از آب قرص قمر در بیاورم

در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب

خود را مگر به شکل سحر در بیاورم

من شاعر دو چشم توام، قصد کرده ام

از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم

ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو

از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟

شعر از سعید بیابانکی

شب است و باغچه های تهی ز میخک من

و بـــوی خاطــــره ها در حیــــاط کوچک من

حیاط خلوت من از سکوت سرشار است

کجاست نغمه غمگینت ای چکاوک من؟

به سکّه سکّه اشکم تو را خريدارم

تويی بهــای پس اندازهای قلّک من

بگیر دست مرا ای عـــروس دريايی

بیا به ياری دنیای بی عروسک من

تورا به رشته ای از آرزو گـره زده اند

به پشت پنجره سینه مشبّک من

کسی نیامده - حتّی کلاغ های سیاه

به قصد غارت جالیــــز بی مترسک من

کبوترانه بیـــا تخـــم آشتـــــی بگذار

میان گودی انگشت های کوچک من

شب است و خواب عمیقی ربوده شهر مرا

کجــاست شیطنت کودکـــی و سوتک من؟

بترس ازاين همه لولو که پشت پنجره اند

بخواب شعر قشنگم، بخواب کودک من...

شعر از سعید بیابانکی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
پرده ی خیال محل انتشار بحث های تولیدی، نقد شعر کهن و معاصر،بداهه سرایی شعر طنز و جدی با موضوعات اجتماعی فرهنگی و اقتصادی و...پرداختن به بحث های موضوعی ادبیات و گزیده ی بهتریت اشعار شاعران کهن و معاصر است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • کدهای اختصاصی

    با عضویت در کانال تلگرام ما همیشه بروز باشید :)
    برای ورود به کانال کلیک کنید / دانلود تلگرام نسخه ویندوز