من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
(خیام)
***
افسانه صبورى:
من بی می ناب زیستن نتوانم
من خوردن گوجه دائما نتوانم
مرتضى حالى:
تو هر چه توانی به تجرد می زی
من هم گذران بدون زن نتوانم
رقیه هاشمى:
از شوهر وزندگی شدم من خسته
بر کرده ی خود گریستن نتوانم
افسانه صبورى:
من بنده آن دمم که نانوا گوید
دِ ه پانصدی تازه و من نتوانم
مرتضى حالى:
گفتم که نیاز فوری ام هست به وام
گفتا که من این کار اَصن نتوانم
مرتضى حالى:
گفتم که کلید ساز قفلی نو ساز
گفتا که برو پیش حسن! نتوانم
رقیه هاشمى:
گفتند که یار خوب پیدا نشود
رویای به جز یار خفن نتوانم
افسانه صبورى:
من بی می ناب زیستن... عیب نداشت
بی گوجه و سنگک و کفن نتوانم
مینا سراوانی:
آمد در خانه خواستگاری بی پول
گفت عشق مهم است که من نتوانم
افسانه صبورى:
من بی می ناب فکر داعش هستم
با ایده ی این فروش زن نتوانم
مرتضى حالى:
چرخی زد و فرمود میآئی؟...گفتم
با این قر مخصوص بدن نتوانم
دارد شکمی گنده و دامانی تنگ
فرموده ببندید قَزَن... نتوانم
رقیه هاشمى:
این خستگی وکار همیشه جاریست
بی شعر و می و شراب و زن نتوانم
حسن رفيعى:
گفتي که بخوان، چگونه با اين اوضاع
حتي تو بگو که يک دهن، نتوانم
رقیه هاشمى:
این جا همه فن حریف شعری بسیار
من هیچ ولی ز فوت و فن نتوانم
مرتضى حالى:
تو یوسف حسنی و پیمبر اما
رفتی که بیایم از قَرَن؟ نتوانم
بهنام اميرى نيا:
گفتم به زنم بانوی نو می خواهم
چون زد به تنم زخم خفن نتوانم
افسانه صبورى:
گفتند بیا که راه صحرا گیریم
گفتم که بجان تو و من نتوانم
من هیچ پدربزرگم و جدم هم
گفتند که با پراید و ون نتوانم
گفتند که بگذر از شعر و شعور
از می که شود , نه , از دهن نتوانم
حسن رفيعى:
گويند که خواستن، توانستن هست
جان تو قسم که خواستن نتوانم
افسانه صبورى:
ای داد که اینجا همه ی آقایان
گفتندکه بی وجود زن,نتوانم
بهنام اميرى نيا:
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی وایبر و بی لاین اصن نتوانم
داوود خان احمدى:
با چند کلید و قفل و لولا امد
تا باز بگوید که... حسن نتوانم
حسن رفيعى:
خورديم از آن چه ديگران کاشته اند
خورديم، اگر چه کاشتن نتوانم
رقیه هاشمى:
انگار کمی قافیه هم تنگ امد
تکراری و زوری و خفن نتوانم
مرتضى حالى:
آه ای گل خر زهره ی سبزینه قبا
من مثل تو غوطه در لجن نتوانم
داوود خان احمدى:
سید که مرا بَرَد به ناهار خوران
گفتا جگری بزن بدن...نتوانم
افسانه صبورى:
گفتم به همه بیت دگر فرمایید
گفتند خودت بگو که من نتوانم
داوود خان احمدى:
گفتیم که با قطار شاید رفتیم
گفتا که نگو که تو ترن نتوانم
سیگار نگاه دلبری را بکشم
کو برگ طلب نمود و من نتوانم
مینا سراوانی:
باید که به آن کسی که نو بانو خواست
حرفی بزنم بسته دهن نتوانم
مرتضى حالى:
مُشتی گره بود و خورد توی چانه ام
گفتا که بزن تو حرف زن...نتوانم
داوود خان احمدى:
وزن و جگر قافیه را سیخ زدی
ای شاعیر من گلن گدن نتوانم
در کابلم و چشم به پاریسم هست
این بهر کسی ک گف ک من نتوانم
افسانه صبورى:
یکبار دگر کسی اگر جرات داشت
چون پیش کشد حرف ز زن؟! نتوانم
داوود خان احمدى:
با ده نمکی و چند فیلم هنری
خواهم بروم به شهر کن... نتوانم
افسانه صبورى:
اینجا همه, انگار دو تنبان, دارند
پیدا بکنم، پلیس من! نتوانم
مینا سراوانی:
تنبان اضافه جم کنیم از بازار
افسانه نخور غصه که من نتوانم
پروانه سراوانى:
من بی می ناب زیستن نتوانم
افسوس تو را کتک زدن نتوانم
مرتضى حالى:
معتاد تو هستم و چنین است سخن
غیر از تو نخاستیم «ژَن»... نتوانم
داوود خان احمدى:
یوخ بنده کنار یه تا خرم سلطان
تنبان اضافه ای که سن... نتوانم
بهنام اميرى نيا:
از کرده ی خود شوم پشیمان، هرگز
بی باده کشید بار تن نتوانم
حسن رفيعى:
گفتند که بيت را عوض کن لطفا
گفتا نشود حقيقتا نتوانم
مرتضى حالى:
تا باز کنی دهن من از هوش رَوَم
یعنی بشوم شبیه فن... نتوانم
پروانه سراوانى:
گویند بیا و بیت نابی بنویس
سوگند به هفتاد و دو تن نتوانم
مختار رنجیده:
آیا به تو من نگفته بودم قبلا
بی واژه نوشتن ازتو ، من نتوانم
بهنام اميرى نيا:
با این دهن بسته ی خود می تایپم
باور کنید بی سخن نتوانم
مرتضى حالى:
من با تو می آیم آه آهو به درک
ما را تو مبر ولی خُتن نتوانم
افسانه صبورى:
صد شکر به گوش تیز ادمین نرسد
گر امر کند بخوان، به من، نتوانم
مختار رنجیده:
من بیمه ی تکمیلی ایران هستم
یاران ! پیِ یارانه شدن نتوانم
مختار رنجیده:
من همسفر تازه ی شعرم افسوس
با قافیه گفتن اولا نتوانم
مرتضى حالى:
آللاه سنه برکت دهد ای دوست تو را
ترکی بیلیرم ولی گَشَن نتوانم
پروانه سراوانى:
بایست که بافیده کنم یک ژاکت
اما چه کنم که بافتن نتوانم
افسانه صبورى:
با این همه فیلم نزد مادر شوهر
سیمرغ به فجر شد، به کن نتوانم
پروانه سراوانى:
ظرفای منو بیا بشور همسر من
من لاک زدم حرف نزن، نتوانم
بهنام اميرى نيا:
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی همسر ناب زیستن نتوانم
====================
پروانه سراوانى:
شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانهی لیلا نشود
پروانه سراوانى:
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه کنم بیست نفر توی دلم جا نشود
پروانه سراوانى:
می زنم زور که شووویم بخرد سانتافه
می زنم زور...به این سادگی اما نشود
پروانه سراوانى:
دوستم گفت بیا تا سر بولوار بریم
دوستم گفت....ولی حیف خودش پا نشود
بهنام اميرى نيا:
هر دوست گزینم بزند بر سر من، باز
جز منی در به در خانه ی لیلا نشود
محمد حسن زاده :
برف و سرما همه را زیر پتو خوابانده
هیچکس عاشق و وابسته ی دگزا نشود
مرتضى حالى:
«هر کسی روز بهی می طلبد از ایام»
کار ما راست ولی با دو صد ایما نشود
مرتضى حالى:
«جلوه ای کرد رُخش دید مَلَک عشق نداشت»
جلوه ای کرد، خدا گفت که اصلا نشود